داستان خاله سوسکه و آقا موشه؛این داستان تخیلی است
یکی بود یکی نبود.روز آقاموشه که اسمش پژمان بود داشت توی فیسبوک میگشت که ناگهان خاله سوسکه که اسمش مژگان بود و دید.آقا پژمان،مژگان خانم رو فرند کرد.آنها آنقدر باهم چت کردند که پژمان به مژگان گفت:(میای باهم ازدواج کنیم؟)مژگان خانم هم قبول کرد و گفت:( به شرط اینکه باهم قرار بذاریم.)خلاصه پژمان و مژگان باهم قرار گذاشتند.آنها آنقدر باهم قرار گذاشتند که دوست های فاریک شدند.روزی پژمان به مژگان گفت:میای از اون کارا کنیم؟مژگان هم قبول کرد.پژمان گفت:پس لبو لول کن.وهر دو از لب همدیگر بوسیدن و عاشق هم شدند.یک سال به همین منبار گذشت تا اینکه مژگان رفت تا داف شود.و پژمان هم رفت تا بشود خوشتیپ و پولدارترین پسر شهر .خلاصه بعد از 1یا2سال آنها باهم ازدواج کردند.آنها تا سال ها خوشبخت بودند.تا اینکه یک روز،پژمان و مژگان داشتند در خیابان را میرفتند که یکهو دو موش دزد سر راه آنها سبز شدند تا اموال آنها را بدزدند.پژمان هم که با یکه گربه دوست بود یک سوت زد تا گربه بیاید.گربه آمد و دزد ها را خورد.مژگان اول تعجب کرده بود ولی پژمان داستان دوستی خود و گربه را برای مژگان تعریف کرد.یک ماه بعد مژگان باردار شد و چند ماه بعد بچه شان به دنیا آمد و اسم بچه شان را ساسان گذاشتند.آنها هر1سال یک بچه به دنیا می آوردند تا این که 10 تا بچه داشتند.10 سال بعد مژگان و پژمان پیر شدند.تا اینکه پژمان مرد و همه اموال و دارایی های او به مژگان رسید.ومژگان وصیت نامه ای برای بچه هایش نوشت تا بعد از مرگ مژگان و پژمان اموال بین آنها به عدالت تقسیم شود.بعد از گذشت سال ها هر5 پسر و هر5 دختر برای زنده نگهداشتن یاد مادر و پدرشان مراسمی برگزار کردند.........
پایان
نظرات شما عزیزان: